نويسنده: پرتونادري
به بينندهگان آفريننده را
نبيني مرنجان دو بيننده را
حکيم ابوالقاسم فردوسي، اين حماسهسراي بزرگ جهان که رحمت خداوند بر او باد! در اين بيت از آغازين بيتهاي شاهنامه است چه ميخواهد بگويد؟
آيا ميخواهد بگويد که اي مردمان! برخود و بر چشمهاي خود رنجي روا مداريد که با اين ديدهگان، نميتوانيم آفريننده يا پرودگار جهان را ببيند!
اشارة فردوسي به کجا هست؟ به همين جهاني که ما در آن زيست داريم يا به جهان ديگر. ما در کجا نميتواينم پرودگار جهان را ببينيم.
در دانشکدة علوم طبيعي دانشگاه کابل، استادان بزرگوار ميگفتند که حسهاي گوناگون آدمي که چنان کانالهايي با مغز انسان پيوند دارند، نظر به وسعت طبيعت و هستي بسيار محدود اند. استادان ميگفتند که شناخت انسان از هستي يا همين حسهاي پنجگانه آغاز ميشود؛ اما تمام هستي نميتواند از کانال اين حسها بگذرد و به مغز برسد.
خوانده بوديم که در جهان آوازهايي است و ما نميتوانيم بشنويم. به همينگونه رنگهايي است که ما نمي توانيم ببينيم. ما نميتوانيم رنگهاي آن سوي موجهاي بنفش را ببينيم. يا صداهايي را که فرکونسي آن از يک اندازة معين پايين يا بالا باشد، نميتوانيم بشنويم.
ميشود گفت: انسان هنوز نتوانسته حتا با اين همه افزاري که ساخته است، طبيعت را آن گونه که هست ببيند، طبيعتي که آن را خداوند آفريده است. پس چگونه ميتوان با اين حس بينايي محدود يا ناقص آن، هستي مطلق و کامل را ديد!
ما، هريک اين تجربه را داريم که زماني موج بزرگ و شديد نور مستقيم بر چشمهاي ما ميتابد، همه چيز را سياه ميبينيم. لحظههايي، دقيقههايي، ساعتهايي چشم ما نيروي ديد خود را از دست ميدهد. چشم ما براي عبور نور از ديافرگام خود ظرفيت محدود دارد.
به همين گونه، صداهايي با فرکونسيهاي بلند، گوش ما را از شنوايي باز مي دارد. مدتي چنان است که گويي کر شده ايم و صدايي را نمي شنويم. اين سخن را براي آن گفتم که اين حس محدود ما وقتي در معرض ديدار خداوند قرار گيرد چگونه ميتواند خدا را ببيند، در حالي که از ديدن پديدههاي طبيعي نا توان است.
ميشود گفت: در گفتة فردوسي ترديدي نيست که انسان نميتواند خداوند را در اين جهان ببيند. حتا خداوند را خواب ببيند. چون خواب ديدن نيز وابسته به ميزان محدويتهاي حواس ماست.
ماجراي حضرت موسي و کوه طور، آن گونه که تفسير کرده اند، ديدار خداوند نبوده است، بلکه ديداري بوده است از اندک جلوة خداوند که برکوهي تابيده بود! از اين جا ميشود گفت که موسي خود مستقيم جلوة خداوند را نديده بود؛ بلکه بازتاب آن جلوه را در کوهي ديده بود.
اين موضوع را ابوالمعاني بيدل با گونة استغناي عارفانه اين گونه بيان ميکند:
چو رسي به طور سينا ارني نگفته بگذر
که نيرزد اين تمنا به جواب لنتراني
لنتراني، يعني مرا ديده نميتواني. آن چه که مطرح ميشود اين پرسش است که آيا انسان در آن جهان توانايي آن را دارد که خداوند را ببيند! چگونه ممکن است که با همين چشماني که ما داريم بتوانيم خداوند را ببينم؟ جز اين که باور کنيم خداوند حس بينايي ديگري به ما ميدهد!
اگر بتوانيم خداوند را ببينيم؛ در کجا ميبينيم؟ در چه زماني ميبينيم؟ چگونه ميبينيم؟
بسيار شنيده ايم که خداوند را به همين نور همانند ميکنند. به پندار من اين همگون سازي نادرست است، براي آن که حتماً چنين کساني ماهيت نور را هنوز نشناخته اند. نور چيزي ديگري نيست جز ماده که دو تيوري موجي و ذرهيي بر آن صدق ميکند، در حالي خداوند بايد هستي ديگري باشد، فراتر از نور.
در قران که خداوند نور زمين و آسمانها خوانده شده است، آن نور بايد چيزي ديگري غير از اين نوري باشد که ما شناخته ايم. براي آن که خداوند با مفهوم ماده تعريف نميشود. شايد هم بهتر باشد بگوييم که خداوند را نميشود تعريف کرد. چون در اين صورت ما مفهوم خداوند را در چارچوب آگاهي خود محدود کرده ايم. در چارچوب تعريف محدود و ناقص خود. روشن است که يک مفهوم مطلق نميتواند در يک تعريف ناقص بگنجد!
سخن ديگر اين که اگر بپذيريم که ما ميتوانيم خداوند را در آن جهان ببينيم، هما گونه که گفته شد،او را در کجا ميبينيم و در چه زماني ميبينيم. وقتي حس محدود ما که محدود به زمان و مکان است چيزي را ببيند به اين مفهوم است که آن چيز محدود در چارچوب زمان و مکان است. فکر نميکنيد، آناني که ميگويند خداوند را ميتوان در آن جهان ديد در حقيقت خداوند را در قيد زمان و مکان قرار داده اند و مفهوم خداوند را تا مفهوم ماده پايين آورده اند. در حالي که خداوند بيرون از قيد زمان و مکان است. حکيم ابوالقاسم فردوسي در اين ادامة اين بيت گفته است:
نيابد بدو نيز انديشه راه
که او برتر از نام و از جايگاه
يعني با اين انديشة محدود که ما داريم نمي شود خدا را شناخت. براي آن که هرچيزي را با يک افزار محدود مي شناسيم، آن چيز خود محدود است. يک مفهوم مطلق نا محدود را نميتوان با افزار ناقص و محدود شناخت.